میشگا سرش رو بلند کرد و توی چشمهای ویشگا طوری نگاه کرد کهانگار فرو رفت تا اعماق قلب ویشگا ، اصلا حوصله ی تفصیل نداشت
وقت کم بود و دلش انباری بود از حرف هایی که اگه میخواستاونا رو خالی کنه توی دل تشنه ی ویشگا باید ساعتها که نه روزها و شبها میشستندتو کلبه ی چوبی و با هم حرف میزدند مثل جیک جیک بدون انقطاع کنجیشگها. تا دلش خالیبشه پس مصلحت کوتاه حرف زدن بود برا همین با نفسی که پر از آه بود گفت:
تو میخواستی من تو رو ببینم خب من دیدم .
تو میخواستی که من تو رو بشنوم خب شنیدم .
تو میخواستی که من تو رو بو کنم خب بو کردم .
تو میخواستی که من تو رو حس کنم خب حس کردم .
تو میخواستی من تو رو هضم کنم خب من هضمت کردم .
تو میخواستی که من
تو میخواستی که من رو عاشق وجود خودت کنی خوب من عاشق وجودتشدم .
حالا برو تو کار خودت رو کردی .
بذار من با عاشق شدنم تنها باشم و برای عشقمبسوزم و قربون صدقه ش برم .
عاشقانه هام رو هر روز به پاش بریزم و لذت ببرم از اظهاراحساسم.
من زمان رو محکوم نمیکنم .
من با زمان مدارا میکنم و هر روز برای عشقم یه روز تازهمیسازم تا از بوی تازگیش زنده بمونم.
بعدش آروم سرش گذاشت روی یه تیکه تنه ی درخت کنار سرش وچشمهاش بست . خیلی خسته بود باید یه کم میخوابید.
درباره این سایت