محل تبلیغات شما

رندانه





باور کنیم یا نه هر وصلی را فراقی باید مگر وصل خدا و هر آنچه خدائیست.
اما این دلیل نمیشود که وصلی در این دتیا نخواهیم مهم آگاهی به حقیقت وصل و فراق است.
فهمیدن حقیقت این دنیا درد نیست آگاهیست .
وقتی اندازه ی خودت را فهمیدی بیش از آن هضم نمیشوی که روزی بخاطر فراق بسوزی .
آگاهی تو را در مدیریت این که خودت را به اندازه خرج کنی کمک میکند .
خدا شناسی اندازه های حقیقی را برایت روشن میکند تا از هر چیزی به اندازه ی وسع و استعدادش لذت ببری .
هیچ چیز در عالم به اندازه ی وصل معشوق دلربا زیبایی ندارد و خدا به تو جاودانگی لذت وصل را هدیه میدهد 
خدا یک واژه تنها برای زیباتر شدن زندگی و تفکر ما نیست خدا حقیقت محض و ما به وجودش موجود هستیم 

نتیجه تصویری برای پانداها




میشگا سرش رو بلند کرد و توی چشمهای ویشگا طوری نگاه کرد کهانگار فرو رفت تا اعماق قلب ویشگا ، اصلا حوصله ی تفصیل نداشت

وقت کم بود و دلش انباری بود از حرف هایی که اگه میخواستاونا رو خالی کنه توی دل تشنه ی ویشگا باید ساعتها که نه روزها و شبها میشستندتو کلبه ی چوبی و با هم حرف میزدند مثل جیک جیک بدون انقطاع کنجیشگها. تا دلش خالیبشه پس مصلحت کوتاه حرف زدن بود برا همین با نفسی که پر از آه بود گفت:

تو میخواستی من تو رو ببینم خب من دیدم .

تو میخواستی که من تو رو بشنوم خب شنیدم .

تو میخواستی که من تو رو بو کنم خب بو کردم .

تو میخواستی که من تو رو حس کنم خب حس کردم .

تو میخواستی من تو رو هضم کنم خب من هضمت کردم .

تو میخواستی که من

تو میخواستی که من رو عاشق وجود خودت کنی خوب من عاشق وجودتشدم .

حالا برو تو کار خودت رو کردی .

بذار من با عاشق شدنم تنها باشم و برای عشقمبسوزم و قربون صدقه ش برم .

عاشقانه هام رو هر روز به پاش بریزم و لذت ببرم از اظهاراحساسم.

من زمان رو محکوم نمیکنم .

من با زمان مدارا میکنم و هر روز برای عشقم یه روز تازهمیسازم تا از بوی تازگیش زنده بمونم.

بعدش آروم سرش گذاشت روی یه تیکه تنه ی درخت کنار سرش وچشمهاش بست . خیلی خسته بود باید یه کم میخوابید.   




نتیجه تصویری برای شاهراه آشنایم بود چشمانت ولی




بی خبر از خویشم و افتان و خیزان میروم

در مصیبتها گرفتارم که حیران میروم .

 

روزگاران غمت  انداختاز عرشم به فرش

راه را گم کرده ام بین لنگ لنگان میروم .


شاهراه آشنایم بود چشمانت ولی

اوفتادم تا ز چشمت چون مریضان میروم  .






Image result for ‫از دورترین نقطه ی دیدار تو.‬‎




نه زخم زدن کار  منه خسته ی منگ است

نی مرهم دردت شده ام ، حوصله تنگ است.


از دورترین نقطه ی دیدار تو.     اینجا

افتاده به جانم شرری گوی که جنگ است.


شاعر شده ام لیک نه از قافیه و وزن

افتاده ام از اسب دگر  ناله جفنگ است.


بی دغدغه باران زده ام همچو شکاری

کین زخم به جانم زده وین پای که لنگ است.






Image result for ‫این همه درد عیان لیک دوا نیست که نیست‬‎


اصلا برای چه باید بنویسم . مگر تو مینویسی ؟ مگر تومیخوانی آنچنان که من میخواهم ؟ 

من مینویسم چنان که گوئی تو میخوانی اما آیا تو هممیخوانی چنان که من میبینم ؟


در این وانفسا خبری نیست که نیست.

نوبت عاشقی ما و منی نیست که نیست .


میشود خواب و خیالی شد و لبخندی زد .

لیک از وصل و وصالت خبری نیست که نیست .


حال دیگر نه منی مانده نه مائی در بین .

این همه درد عیان لیک دوا نیست که نیست .







Image result for ‫حالا که من مرده ام.‬‎



فکر نمیکردم حالا برایت بنویسم

حالا که من مرده ام.

تو زنده ای و زندگی می کنی و من مرده ام .

وقتی زنده بودم دوست داشتم با تو زندگی کنم .

دوست داشتم با تو بدوم و شادی کنم .

دوست داشتم با تو به جاهائی بروم که دوست داریم .

دوست داشتم با تو باشم اما نشد و من مردم .

من دیگر نیستم و باورش سخت نیست .

همه یک روز میآیند و یک روز هم میروند .

قسمت من هم این بود .

حالا مینشینم و تو را نگاه میکنم .

از دور .

اما لااقل تو میدانی که من مردم و تمام شدم و راهدیگری ندارم .

نوبت من است تا تو را نگاهت کنم .

همیشه میبینمت و حتی افکار تو را میخوانم .

تو بکار خودت مشغول باش اما کار من توئی .




Image result for ‫ساحل‬‎


تو از دام چه میدانی ؟

تو از نام چه میدانی ؟

تو از لرزیدن چه میدانی ؟

تو از افتادن و برنخواستن چه میدانی ؟

تو از ماندن و نرفتن چه میدانی ؟

تو از دیدن و ندیدن غیر چه میدانی ؟

تو از ایستاندن و بی حرکت ماندن چه میدانی ؟

اصلا شده نتوانی که بروی ؟

اصلا شده که تصمیمت سست و بی اراده حذف شود ؟

در این حوصله ی خسته خبری از تصمیم نیست ؟

ماندن چیست ؟

این ماندن است یا مانده شدن ؟

خدا هست .




Image result for ‫پانداها‬‎





ویشگا خیلی خیلی از دست میشگا عصبانی و نارحت بودبرای همین سعی میکرد چشمشون تو چشم هم نیفته مبادا اینکه زیاده روی کنه و حرفیبزنه که بعدا خودش پشیمون بشه از طرفی ناراحتیش رو چه جوری باید خالی میکرد ؟

تازه اگه میشگا رو نمیدید یا خبری ازش بدستش نمیرسید کهناراحتیش بیشتر و بیشتر میشد .

همین جوری سر در گم و دو دل مونده بود که چکار کنه.

موضوع ناراحتی ویشگا اصلا اصلا مهم نبود مهم این بودکه میشگا حق نداشت که سر خود و بدون اطلاع بره دنبال کار خودش حالا هر توجیهی داشتواین نمیتونست که نگرانی و دلشوره ی ویشگا رو توجیه و آروم کنه.

صد بار ساعت رو نگاه کرده بود و صد و بیست بار گوشی تلفنشرو چک کرده بود.

بارها و بارها بدون اختیار وسط کارهاش گوشی رو دستشمیگرفت و بعد که میدید خبری نیست گوشی رو با بی حوصلگی میذاشت کنار. تا اینکه نزدیکای ساعت دوازده تلفن ویشگا زنگخورد .

اونقدر حواسش به تلفن رفت که متوجه خوردن دستش بهلیوان آب نیمه پر نشد و لیوان برگشت روی میز کار و نزدیک بود نامه های اداری خیسبشن و دردسری درست بشه.

اما تا صدای میشگا رو از پشت تلفن شنید گذشته ازاینکه داشت خودش رو برای یه ابراز عصبانیت شدید آماده میکرد اما یه آرامش خاصی ازفرق سرش تا نوک پاهاش رو پر کرد و صدای مهربون و خاص میشگا که گفت ببخش عزیز جونماول صبحی با ماشین تصادف کردم و راننده مقابل با اینکه مقصر بود اما ول کن ماجرانبود و با داد وبیداد سعی داشت دعوا راه بندازه اما یه کم که بگو مگو کردیم متوجهشدم حالش خوش نیست برای همین تو داد و بیداد کوتاه اومدم و متوجه شدم که داره ازبیمارستان میاد و اونجا بهش خبر دادن که خانمش مریضی خاصی داره که امکان معالجشتقریبا غیر ممکنه

این موضوع باعث شده بود میشگا بدون اینکه خسارت بخوادتازه خودش هم باهاش همدردی کنه و سعی کنه آرومش کنه.

وقتی میشگا این توضیحات رو داد ویشگا که کلا خالی شدهبود احساس ضعفی کرد و گفت پس برای همین بود که من دلشوره داشتم . دلم برات تنگشده

این جمله یه جمله ی لوس و احساس الکی نبود. اونا عادتداشتن که به همدیگه بگن که برای هم دلتنگی دارن و یا اینکه بدون اختیار بهم بگن کهدوستت دارم عزیزم

این احساسها و جمله ها مثل یه رود جاری همیشه جریانداره برای یه موقع خاص یا حالت شاعرانه و مناسبتی نیست.

میشگا پشت تلفن گفت من الان دم در اداره شما هستم اگهکار خاصی نداری مرخصی بگیر بیا پائین . من منتظرتم .  




Image result for ‫یکی وصل و یکی هجران پسندد .‬‎


تو زندگی مشترک گاها 

یکی وصل و یکی هجران پسندد .

واقعا بعضی ها با وصل زنده میشن و بعضی ها با هجرانآسوده .

بعضی با وصل نفس میکشند و بعضی ها وصل رو مخل نفسکشیدن میدونن.

بعضی بدون وصل یه چیزی کم دارن و بعضی ها وصل روآویزون شدن میدونن.

بعضی ها هر فکری میکنن و بعضی های دیگه هر فکر دیگهای اما یه عمر ادامه دار بودن روش و راهی که جز عذاب چیزی نداره چه جوری توجیهمیشه.

جالب اینه که جماعت وصل طلب نظر خودشون رو دارن وجماعت هجران طلب توجیه خاص خودشون رو.

زندگی مملو از تحمل و بردباری و مداراست و بدون تحمل ومدارا نمیشه زندگی رو سر کرد و به سر منزل مقصود رسید حتی با بهترینها.

اما منطق و عقل و بالاتر از اونها عشق و شور و نشاطزندگی کدوم راه رو سفارش میکنه.

باید که داشته ها رو سنجید و عقل و شرع و عرف روبررسی کرد و دل رو راضی کرد به انتخابی که از اجماع اینهاست تا یک عمر بعد ازانتخاب حسرت گذشته ها رو نخورد.

بدور از هوس و میلهای زودگذر باید که تفکری کرد وانتخابی.




نتیجه تصویری برای توئی که بودی



یادش بخیر تا صدات میزدم و ته اسمت یه جانم میگفتم اگه هزارهزارمین بار هم بود بازم میتونستم شوق و شعف توی چشمهات ببینم .

هر وقت و هر زمان که بغلت میکردم تو هر حالی اما احساسرضایت و خوشحالی رو در وجودت حس میکردم .

اصلا نشد که دستم رو روی شونه هات بذارم و آروم یا خیلی زوددستت رو روی دستم نذاری .

امکان نداشت وقتی که به هر بهونه ای بغلت میکنم بگی ولم کن اینقده بهمن نچسب .

یادم نمیاد برات کادوئی خریده باشم هرچند کوچیک و کم ارزشاما ذوق رو توی چشمات بهم نشون نداده باشی.

هر چی فکر میکنم میبینم همیشه و همیشه احساسات و ابراز احساس درون من رو یه جوری جواب دادی .

آخه همه اینجوری نیستند .

درسته همه از این پیامها و احساساتخوششون میاد اما دادن حس متقابل خیلی معرفت میخواد .

کم و زیادش مهم نبود ، مهم این بود که بودنت رو بهم نشون میدادی .

قرار نبود تمام روزهای زندگی فقط و فقط احساسات و انرژیمثبت یا رفتار کافی شاپی باشه .

اما مهمه که آدم برای رفتار و احساساتش پاسخ بگیره تا بتونه دوباره انرژی بده .

احساس و رفتار دو طرفست ، یه طرفه بودنشون جز دردسر چیزی نداره.

فقط حیف شد آخه دیگه عمرم به دنیا نبود . من مردم و حالا دارم با خاطراتت سر میکنم .

میدونی .   زندگیدو روزه .

اما باید قبول کرد و راضی به رضای خدا بود .

باید داشته ها رو دید و نوشت و براشون برنامه ریزی کرد ، باید خدا ببینه که داده هاش رو میبینی .

خدا جدائی ها و دوری ها رو نمیخواد اما اتفاقات و باید ونباید های زندگی همیشه هست و خواهد بود .

مردن و نبودن توی این دنیا اگه بد بود خدا تقدیرش نمی کرد .






Image result for ‫بین خیال من و واقعیت تو‬‎



بین خیال من و واقعیت تو شاید که سالها زمان خواهدبود.

بین من و آن چه در جان من میدود .

واقعیت و حقیقت چیست و خواب و خیال من چیست ؟

باید که کودک درونم را نفریبم آنچه را درونم خواستهبا واقعیتها یکی نیست باید که زمان را پیمود باید که تدبیر کرد تا رسید.

همه ی آنچه میخواد دلم دست یافتنی نیست اما اگر نجنگمبرای خواسته ام دو شکست را در کارنامه ی زندگیم خواهم داشت .

یکی برای هدفی که بدان نرسیده ام  و یکی برای تلاش نکردنم و افسوسهای آینده یزندگیم.

حقیقت بینی و واقعی زندگی کردن را گریزی نیست.




Image result for ‫شور شیرین‬‎





منم آن شور شیرین را چشیده مست و بی پروا

همان دیوانه ی زنجیریه.       کفتاده ات از پا .


منم بی خواب و خور از حس بودنهای تو هرجا

در این شوریده حالی مستیم را بین و این سودا.


نه امیدی به وصلت دارم و.    نی راحتیاز تو

در این سودای بی امیدیم.   بینحال زارم را . 





Image result for ‫نیاز های واقعی‬‎

توی همه ی نداشته های امروزهامون.

توی همه ی نتونستنهای این روزهامون.

توی همه ی از بین رفتن امتیازات و امکانات بخاطرافزایش تعداد بشر .

ما فقط بخاطر فقر فرهنگی بعد از بدست آوردن نیازهایواقعی مون بدنبال چیزهائی هستیم که تبلیغ کنندگان ما رو بطرفش سوق میدن.

یکی از معانی تبلیغات رو نیاز سازی اعلام کردن.

در حقیقت گاهی اصلا ما به محصول یا کالائی نیازینداریم اما با یه تبلیغ احساس نیاز و بدنبالش هزینه های روحی و مالی رو متحملمیشیم .

باید که به پا ساخت وگرنه فرزندان ما حق خواهند داشتاز ما گله مند باشند و شادیهاشون کوچکتر و کوچکتر بشه .

خیلی ها هستند که میگن " دارم وبدست میارم " اما خیانت ما به آیندگان خودش رودر نسل های بعدی نشون میده.

من به نیاز واقعی خودم پاسخ خواهم داد .







توهم میزنم گاهی که شاید راست بوده خواب شیرینم .
دوسالی بود در حال نوازش بودم و شادی .
سرود شاد کنجشگی میان آرزوهایم .
پریدنهای روز و شب و گاهی نیمه شبهایم .
تمام لای لائی های عصر و گاه شبهایم .
میان گیسوی زیبا رخی زیباتر از نایم .
زمانی خفته در آغوش گرمش با تمام عشق 
و اوقاتی که دعوا میشد و غرهای بسیارش .
و خیلی زود آن لبخندهای شاد و شیدایش.
و من بی تاب تر از پیش 
و امیدی درون سینه اما بیش 
و من در خواب شیرینم 
و حالا.     کاش میماندم میان خواب شیرینم 




سلام . سلام 
حالت را برایم بگو .
آن طور که خالی شود تمام حرفهایت 
مهم نیست ساعتها حرف بزنی من گوش میدهم .
چون دوست دارم فقط من کسی باشم که
 با جان و دل به حرفهایت گوش میدهد .

گاهی سخت این دلم صدایت را میخواهد.





دلتنگ مشو ز من که در یاد توام 

از انتهای سینه ی تو تا جان من راهیست که وقتی در جان تو بلوائیست مرا نیز بلوائیست .
از گله ات با خبرم و از درد به خود میپیچم .

باورش سخت است اما بلوائیست در من که میپیچد.


Image result for ‫آی پارا‬‎


با خجالت رفت و گفت آقا رضا می خواین کمکتون کنم ؟آقا رضا که تازه متوجه قاسم شده بود گفت دستت درد نکنه قاسم جان ، آره بیا و با این بیل کنارههای جوب رو درست کن تا من یه استراحتی بکنم.

قاسم هم که شدیدا جو گرفته بودش با جون و دل داشت کار می کرد اصلا دیگه تو باغ  لباسهای تمیز و نگاه آی پارا و کلاس تیپش و هیچچیز دیگه ای نبود . کلی کار کرد .

آشغالهای توی جوب رو جمع کرد و همش و ریخت تو یه سطل که آق کنار گذاشته بود.

کارش که تموم شد خواست خداحافظی کنه که آقا رضا  گفت قاسم جان  پسرم ، دستت درد نکنه زحمت كشیدی بابا.

راستی می خوای یه مدت پیش من کار کنی برای وقتهای بعد درس ومدرسه ؟ منم برا کارت بهت حقوق می دم .

قاسم مونده بود چی بگه . خلاصه با کلی مِن و مِن کردن گفت بله خیلی هم دوست دارم کارکنم .

آقا رضا صحاف بود و کنار خونش یه مغازه ی شصت متری داشت .کتابهایزیادی رو براش می آوردند که صحافی کنه.

خیلی آدم  تیز و هوشیاریبود اصلیتش هم تبریزی بود.

قاسم با گفتن بله و خیال راحت خواست برگرده که آقا رضا که سابقه نداشت کارگری رو بهخونش راه بده به قاسم گفت بیا برو خانمم برات غذا کنار گذاشته اونو بخور ولی قبل ازاون لباسهاتو یه آبی  بزن.

تازه قاسم متوجه لباسهاش شده بود كه همشون گِلی بود. حالا دیگهاز خجالت نمی خواست که مبادا آی پارا  اونوببینه.

ولی مگه می شد رو حرف آقا رضا حرف زد با دوسه بار تعارف آق ، قاسم لباسهاشو با آب جوب تمیز کرد و به صورتش هم آبی زد و با یالایالا های مکرر رفت تو خونه آقا رضا.

عجب عشقی که اولش با آب زلال جوب شروع می شد.

داشت از خجالت مثل شمع آب می شد.  از فاصله دور می تونستی خجالتی بودن رفتارش رو تشخیص بدی.

مادر آی پارا تا اونو دید مثل همیشه چشمش روشن شد و گفت بیااینجا برات غذا بیارم آخه قاسم و بقیه ی بچه های اون محله همه جلوی چشم اونابزرگ شده بودند و مثل بچه های خودش بودن.  قاسم همون جائی که گلناز خانم اشاره کردهبود نشست.

گلناز خانم یه سینی آرود که توش یه بشقاب پلو با خورشت فسنجوناعلا که از رنگش می تونستی برای چند دقیقه براش ضعف كنی  رو با قاشق و یه کم نون گذاشت جلوش.

قاسم بیچاره دیگه گلوش کیپ کیپ بود  دنبال آبمی گشت . آروم و با خجالت گفت ببخشید عمه گلناز خانم می شه بهم آب بدین ؟ یه دفعه آیپارا  مثل برق دوید تا نزدیکی های قاسم که رسید با تمائنینه ی خاصی مثلادارم آروم می آم ، لیوان آب رو که قبلا آماده کرده بود رو به قاسم داد  قاسم که تا حالا صورت آی پارا رو با دقت نگاه نکرده بودو فقط یه نمائی از صورت آی پارا توی ذهنش بود مات و مبهوت دستش رو اشتباهی به کنارلیوان زد و لیوان از دست آی پارا افتاد و همه ی آب ریخت روی لباسهای قاسم.

حالا آی پارا که انگار اون آی پارای متین و ساکت بیرون خونهنبود شروع کرد با صدای دخترونه ی قشنگش خندیدن و به قاسم گفت ببخشید، ببخشید الان برات آبمی آرم. اما دیگه قاسم برای خیس کردن گلو آب لازم نداشت چنان داغ کرده بود که بایدبهش آب می رسوندی تا موتور نسوزونه. تا گلناز خانم بخواد کاری کنه آی پارا سریع یهلیوان دیگه آب آرود و این دفعه دو دستی گرفتش تا یه بار دیگه نریزه.

قاسم دستش رو بلند کرد که لیوان رو بگیره حواسش نبود  دست آی پارا رو گرفت . دیگه نه لیوان و نه آب حالادیگه هم قاسم و هم آی پارا انگار دچار برق گرفتگی شده بودن . قاسم تا حالا تو عمرش همچین حال و احوالیرو تجربه نکرده بود.

این دفعه لیوان از دست دو تا شون افتاد و دیگه قاسم از خجالت در حالی که ملتمسانه داشتآی پارا رو نگاه می کرد بلند شد که بدوئه خونشون تا کمتر خجالت بکشه . قاسم دوید طرف در و آی پارا فقط با یهنگاه معصومانه نگاهش می کرد.

گلناز خانم هیچی نگفت و با لبخندی بدرقه ش کرد.

اصلا نفهمید اون مسیر رو دویده یا راه رفته  یهو دید توی خونشونه. مادرش قیمه درست کرده بودبا اومدن قاسم اون رو برای ناهار صدا کرد ولی قاسم اصلا تو این عالم نبود.







تو که انگشتهایت رو کنارت داری و حتی همان چشمان زیبا را .

و من در خاطراتم می سرایم حس گرم دستهایت را.

و تو با آن صدای خوب و احساست که وجدانا تمام حس بودن ،  بود در یک نقطه از دنیا ، همین دنیای گاهی شاد و گه غمگین ،  نجوا میکنی این زندگانی را .


بدنبال تو میگردم و حس دستهایت 
گرم .




دلم تا انتهایش دوست داشت تا بی تو بودن را به فریادش کند فریاد.
نه اینکه با سکوتش بند دل تا انتهایش را کند ریش و نگوید اینکه گاهی حس تنهائی چنان ضعفی میان دل هوایدا میکند گوئی که زخم معده ام را میکشد تا انتهای دل .
و من بی تاب تر از روزهائی که گذشت و میشمارم روزهای بی تو بودن را .
روزهای بی تو بودن را. 




Image result for ‫تحریم‬‎



آخه دارو و غذا رو که تحریم کنی خیلی از بچه ها وسالمندان دچار سوء تغذیه و عدم درمان میشن .

وگرنه اون مسئول یا پولداره از سر کوه قاف هم که باشه هم دارو درجه یک میگیره و هم بهترین تغذیه رو داره.

تحریم دارو و غذا مبارزه نیست یه کار تروریستیه .

تحرم یعنی هست و نمیدم  ،  دارمو نمیدم و این خیلی سیاهی میخواد .

اون بچه یا سالمند باید چکار کنه تا تو دلت خنک بشه؟؟؟؟.




Image result for ‫خواستنی ترینی‬‎

نمیدونم تقدیر چیه ؟

اما اگه قراره عاشقانه بخوام کسی رو تو این دنیا

میخوام که اون تو باشی .

توئی که تونستم بخوامت .

توئی که موفق شدم بو کنم تو را .

توئی که شد که ببینمت .

توئی که اتفاق افتاد.  حست کنم .

توئی که جسارت پیدا کردم بهت بگم .

اینها اتفاقات و تقدیرات من بود که قسمتم شد .

و حالا توئی که خواستنی ترینمی .




Image result for ‫من مینویسم و تو میخوانی‬‎




خیالت راحت دیگر منظور حرفهایم تو نیستی.

حساب من با خودم قاطی شده .

خواسته هایم با شدنی های دنیا نمیسازد.

بگذار دلت استراحتی کند از دست دنیای سختمن.

شاید روزی در خانه سالمندان

یا گوشه ی باغی کوچک در گوشه ای از ایندنیا باز هم برایت بنویسم .

این رود عمر    روان است و جاری و ما نظارهگر گذر

عمرمان.     وجانمان   و حسمان.   که همچنان زنده خواهد بود .








خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح 
زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .
بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .
حرفی نزدم . 
کمی فکر کردم .
من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .
هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب 
تلفنت رو ندم .
اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .
من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .
وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکرت بودم .
وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و در برابر عصبانیت وضعیت هات سکوت کردم و.  درد کشیدم .
از ناراحتی و عصبانیت تو درد میکشیدم و بیشتر دلم برات تنگ میشد .
اما باید تحمل میکردم.
پس تحمل کردم و کارم رو به خدا سپردم 
کارم تو بودی .
بخدا سپردم و حرفی نزدم .
اما این به معنی این نبود که تونسته باشم  وجودم رو آروم و راضی کنم .








کاش .
کاش نجوای کودکانه نداشتی 
کاش خندیدنهایت با آن همه رنگ شادی را نمی دیدم 
کاش نمیگفتم که چقدر زیبا شده ای 
کاش خوابی نمی دیدم 
کاش خوابی نمیگفتم 
کاش در مورد ماهی صحبت نمی کردم
کاش اصلا قرمه سبزی خوب نبود
کاش اصلا دمنوشها خوب نبودند.
کاش آدمها خسته نمی شدند از تنهائی 
کاش تو را نمی شناختم.










وقتی نمیتونی شور و اشتیاق رو توی چشمها و رفتارش ببینی 
وقتی نمیتونی مهم بودنت رو توی وجودش ببینی 
وقتی نمیتونی ببینی که برات وقت بذاره 
وقتی نمیتونی از اینکه بهش نگاه کنی و تعریفش کنی خوشحال بشه 
وقتی نتونی متوجه خودت بکنیش 
وقتی براش وقت میذاری و نتیجه نمیبینی 
یعنی تو برای اون مُردی 
اون کسی نیست که تو رو زنده بدونه 
شاید بگه تو آدم احساسی هستی 
اما بلاخره زنده بودن و شور و شوق این آدم احساسی به این کارهاست 
مهم زنده بودن و زندگی کردنه 
مهم لذت بردن از چیزهای کوچیک زندگیه 
مهم نشون دادن اهمیت هاست .


Image result for ‫بیابان ‬‎





خانواده ی هاتف خیلی زیاد دنبالش گشتند اما نتونستنداثری ازش پیدا کنن

دو ماه بعد یه جنازه ی سوخته حوالی حسن آباد قم  پیدا شد که کاملا سوخته بود اما نشونه هائی ازلباس و ساعت و گوشی هاتف در مکانی دورتر اما تقریبا همون حوالی  بلاخره پلیس رو متقاعد کرد و تشخیص نهائی قتلبود اما نتونستند مظنونی پیدا کنن.

با حمایت سفت و سخت خانواده هاتف از شیوا بخاطراطمینانی که بهش داشتند و عدم هر گونه مدرک و نشونه ای از دست داشتن شیوا توی اینماجرا موضوع شک پلیس بهش منتفی شد. توی سیستم اداری هم برای هاتف حکم بازنشستگیفوت زدند و تنها وارث قانونیش شد شیوا .

گاهی همه چیز دست به دست هم میدن تا یه اتفاق خوب یابد بیفته. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نیت شوم شیوا اتفاق بیفتهطوری که خودش هم باورش نمیشد.

شایدم خدا دیگه شیوا رو رها کرده بود و شیطان کاملاازش مراقبت و محافظت می کرد.

به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها باشه و با اینکههنوز از شوک کارهائی که کرده بود خارج نشده بود . برای رهائی از فکر و خیال هایذهن و وجدانش سعی میکرد با دوستی های خیابونی و کافه ای خودش رو خالی کنه ، دیگهکسی مراقبش نبود و این احساس آزادی رو بهش میداد.

گاهی می نشست به خودش و کارهاش فکر میکرد از ته دلشاز خودش بدش می اومد اما خیلی زود شخصیت نهفته توی اعماق وجودش بیرون می اومد میگفتتو باید آزاد باشی و حق توست که لذت ببری از زندگیت و با توجیه همه ی کارهاش درمورد ادامه زندگیش به همین روش بهش قوت قلب میداد.

هر کاری رو انجام میداد یا با هر کی دوست میشداما  بهیچوجه نمیذاشت کسی وارد خونه ش بشه، محیط خونه برای تنهائی هاش و زمان هائی بود که میخواست کسی رو نبینه.

شش سال گذشت و شیوا دیگه به این زندگی عادت کرده بود.تو این مدت اشتباهات خیلی زیادی رو انجام داده بود و گاها هزینه های مادی و معنویزیاد و بعضا غیر قابل جبرانی رو متحمل شده بود.  گاهی یاد آشنائی اولش با هاتف می افتاد 






Image result for ‫سلامت روح و روان‬‎



رفع نیاز های واقعی کافیه و بقیه ش  برای آینده گان هست .


اگه محیط زیست و سبز بودنش مهم هست که هست اما مهمتراز اون سبزی و امیدوار موندن دلهاست .

 

سلامت و زیبائی محیط زیست و بدنهای ما در سایه ای سلامتروح و روان ما زیبائیش رو نشون میده .

 

ما حق نداریم با مصرف های بیهوده به خراشیدن روح وروان جامعه مشغول باشیم .

  

به حق خودمون قانع باشیم تا آرامش و آسودگی رو تجربهکنیم .





Image result for ‫راضی‬‎


اگه کاری درست نشد.

هدفی محقق نشد.

ثمره ای نرسید.

اگه طولانی شد و نتیجه نداد.

و اگه .    تماماون چیزهایی که دوست نداریم .

در صورتی که ما تمام تلاش و سعی منطقی خودمون روانجام دادیم و بازم موفق نشدیم

و اون وقت خدا تو جای دیگه ، راه دیگه ، نتیجه ایدیگه ای برامون خواست 

به خواست خدا احترام بذاریم .  راضی باشیم از خدا




Related image



خانواده ی هاتف خیلی زیاد دنبالش گشتند اما نتونستنداثری ازش پیدا کنن

دو ماه بعد یه جنازه ی سوخته حوالی حسن آباد قم  پیدا شد که کاملا سوخته بود اما نشونه هائی ازلباس و ساعت و گوشی هاتف در مکانی دورتر اما تقریبا همون حوالی  بلاخره پلیس رو متقاعد کرد و تشخیص نهائی قتلبود اما نتونستند مظنونی پیدا کنن.

با حمایت سفت و سخت خانواده هاتف از شیوا بخاطراطمینانی که بهش داشتند و عدم هر گونه مدرک و نشونه ای از دست داشتن شیوا توی اینماجرا موضوع شک پلیس بهش منتفی شد. توی سیستم اداری هم برای هاتف حکم بازنشستگیفوت زدند و تنها وارث قانونیش شد شیوا .

گاهی همه چیز دست به دست هم میدن تا یه اتفاق خوب یابد بیفته. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نیت شوم شیوا اتفاق بیفتهطوری که خودش هم باورش نمیشد.

شایدم خدا دیگه شیوا رو رها کرده بود و شیطان کاملاازش مراقبت و محافظت می کرد.

به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها باشه و با اینکههنوز از شوک کارهائی که کرده بود خارج نشده بود . برای رهائی از فکر و خیال هایذهن و وجدانش سعی میکرد با دوستی های خیابونی و کافه ای خودش رو خالی کنه ، دیگه کسیمراقبش نبود و این احساس آزادی رو بهش میداد.

گاهی می نشست به خودش و کارهاش فکر میکرد از ته دلشاز خودش بدش می اومد اما خیلی زود شخصیت نهفته توی اعماق وجودش بیرون می اومد میگفتتو باید آزاد باشی و حق توست که لذت ببری از زندگیت و با توجیه همه ی کارهاش درمورد ادامه زندگیش به همین روش بهش قوت قلب میداد.

هر کاری رو انجام میداد یا با هر کی دوست میشداما  بهیچوجه نمیذاشت کسی وارد خونه ش بشه، محیط خونه برای تنهائی هاش و زمان هائی بود که میخواست کسی رو نبینه.

شش سال گذشت و شیوا دیگه به این زندگی عادت کرده بود.تو این مدت اشتباهات خیلی زیادی رو انجام داده بود و گاها هزینه های مادی و معنویزیاد و بعضا غیر قابل جبرانی رو متحمل شده بود.  گاهی یاد آشنائی اولش با هاتف می افتاد




Image result for حسین علیه السلام




کنیه   اَباعَبْدِاللّه


لقب ها


ثارُالله، سَیِّدُالشُّهَداء، سَیِّدُ شَبابِ أهلِ الْجَنَّة،اَلرَّشید، اَلطَّیِّب، اَلسَّیِّد، اَلسِّبْط، مِصباحُ الْهُدیٰ، سَفینَةُ النَّجاة، مَظلوم، عَطشان،خامِسِ اصحاب کسا، وارِث، غَریبُ الْغُرَباء، شَهید، مَقتول، اَلْوِتْرُ الْمَوْتُورَ


زادروز     ۳ شعبان ۴ هجری قمری


زادگاه      مدینه


شهادت   ۱۰ محرم ۶۱ هجری قمری


مدفن      حرم امامحسین، کربلا، عراق


پدر       علی بن ابی‌طالب علیه السلام


مادر      فاطمهزهرا  سلام الله علیها


همسران   شهربانو، رباب،لیلا، ام‌اسحاق


فرزندان     علی‌اکبر،علی‌اوسط، علی‌اصغر، جعفر، محمد، فاطمه، سکینه، زینب، رقیه


طول عمر       ۵۷ سال دوران امامتاز ۴۶ سالگی  به مدت ۱۱ سال (سال ۵۰ تا ۶۱ قمری)


 یا حسین :


عالمان ، بزرگان ، ادیبان ، شاعران ، سخنوران ، اندیشمندان، رهبران ، سرداران و فرماندهان ، عارفان ، زاهدان و  عابدان عالم  همه و همه در بیان اوصاف و ذکر یک از هزار تووامانده اند.


پس من چه کنم ؟


چسان روحم را راضی کنم که در راهت قدمی برداشته باشم  هر چند درد بیشترم اینکه قبل از آن قدمی علیه تو برنداشته باشم .


و به خود شکوه دارم از ناخلف رفتنم و بی وفائیم .


یا حسین جز ناله جانسوز و جگر سوز در این غفلتم چه دارم  


خوشا آنانکه به قدمی یا اراده ای یا فکری یا سخنی یا حتی احساسیتو را خواسته اند.





گستره ای از آرامش




بازم شروع کردم به نوشتن و با تو درد و دل گفتنهام رو

 

 

تو این چند مدت همش خاموش و توی دلم حرف میزدم .

کلی میگفتم و امیدی هم نداشتم که بشنوی .

 

سکوت درد و تنهائی وقتی با سحر و نماز تقسیم بشه و اگهواقعا اتفاق بیفته که آدم سحری بشه و عاشق نیمه شبها ، حتما که سعه صدر آدم روجلوی کمبودها بالا میبره و بقیه اش دیگه با خداست.








اصلا همون سنگ صبور بهتره 
اگه مثلا درخت صبور بود یا 
آب صبور
یا خاک صبور
یا کوه صبور و حتی اگه 
آدم صبور بود که نمیشد حرفهام رو بهش بگم 
فقط یه سنگ اونم از نوع سخت سخت و صبورش 
میتونه دردها رو بشنوه و ککش نگزه 
و آدم خالی بشه از گفتن 
از اینکه 
قراره  ثانیه ها به دقیقه 
دقیقه ها به ساعت و روز و
روزها به هفته و ماه و سال و سالها تبدیل بشه 
و نشه که خواسته ی دلت عملی بشه 

اونم خواسته هائی که برای بعضی ها خنده داره 
مثلا یکی از خواسته هات این باشه که 
هر وقت روز که خواستی یا هر زمان از شب 
یکی رو داشته باشی که بغلش کنی و اونم دوست داشته باشه این کارت رو 
یا اینکه وقتی خوابت نمیاد باهات بشینه و بزاره که نازش رو بکشی 

آخه همه چیز که شهوت و رابطه و ابن جور چیزها نیست 
اینکه یکی باشه که حسش کنی و حست کنه 
براش حرف بزنی و به حرفهاش گوش بدی 

بهش دل بدی و ببینی که دلش رو بردی 
اینها شدنیه اما .

یه کوه درد هست که نمیشه که بشه 
اینها که گفتم پولی نیست 
هزینه ای نیست 
اینها دلیه 
باید یکی بخواد 
دوست داشته باشه 
که تو هم براش بسازی 

حالا که جز سنگ صبور کسی و چیزی نیست 
که بشنوه راحت تر میشه گفت .

لعنت به این دنیا که قرار نیست آرامش محض داشته باشه 
نه قراری 
نه قرارگاهی 
نه دل آرامی و 
نه آرام جانی 
لعنت به دنیایی که 
باید از همه ی اون به چاه پناه ببری
 
یا به یه تیکه سنگ 
اونم از نوع سخت سخت و صبورش 
که از شنیدن حرفهات ککش نگزه و تو راحت باشی 
که کسی نیست حرفهات رو بشنوه .




شعر زیبای سنگ صبور (امیر ارجینی)


سنگ صبور .  سلام 
این روزهایت چگونه است ؟
روزهای آتیت به سلامتی و بهروزی 
همچنان جویای حالت هستم .


صدایت و هوایت و سلام و کلامت یادش بخیر 
گاهی که اتفاق می افتد و نیستی تنهائی کتک های عجیبی میخورم .

دردش خیلی درد دارد.
تمام نمیشود.


قبلا ها به تو گفته بودم که چقدر سخت رنجم میدهد آن نادان بی پایان.

اما حالا بیشتر شده.


یادت هست که گفتم مجالش نخواهم داد ؟ 
هنوز هم در رنجم .


کاش میشد که آدم مزه چیزهائی را که بدست نخواهد آورد را نچشد 


کاش حرفهایم را نشنیده بودی .
کاش صدایت را نمیشنیدم .


کاش فکر میکردم که همه اینجوری هستند 
که همدمی را دوست ندارند
با هم حرف زدن را 
با هم راه رفتن را 


کاش فکر میکردم همه از با هم بودن بیزارند و این قانعم میکرد که راه دیگری نیست. 




دفتر کوچک نوشته های من http://me-nevesht.blogfa.com





شادیم را به کسی که لایقش نیست نخواهم داد.
حسم را 
توانم را 
مهربانیم را 
و تمام آنچه میتوانم را 
به کسی نخواهم داد که از بن و ریشه 
نمیخواهدش 
مطمئنم نخواهم داد.
شاید که او منتظر است بعد از تمام راههای تجربه کرده و به سرانجام نرسیده 
حالا و فقط به دید سود و زیان 
بچشد مزه ی تمام داشته هایم را 
و اصلی ترین سرمایه ام را 
اما من این اجازه را به او نخواهم داد.

من انتخاب میکنم که بعد از اجبارها 
آسوده کنار بگذارم تمام ضربه ها را 
تمام شبها و روزهای سخت را 
تمام داد و فریادهای بیهوده را 
و تمام رنجها و نامردیها را 
شادیم را 
شادیم را به کسی که لایقش نیست نخواهم داد.








ای حضرت عشق این دلم جاهل بود
هر روز و شبش فقط فنا حاصل بود 

بی اذن تو هر راه برفتم شب بود 
هر آنچه گرفتم و بدادم بد بود 

در ساحت عشق تو کسی بود دلم 
تا دور شدم همه کسم ، ناکس بود 

تو ضامن راه ماندگانی.   آقا 
عذرم بپذیر چون دلم غافل بود
 

عکس پروفایل تولد امام حسن مجتبی علیه السلام



چهره عالم همه در تاب شد 
تا که حسن آمد و مهتاب شد

جلوه ای از نور علی و نبی 
شور فزائیده و حق ناب شد
 
سِر نهان از قِبَل فاطمه 
آیت سبحان که خودش ماه شد

شورش سیمای علی در نبی 
روح خدائی که خدا یاب شد







دانلود کتاب مرگ آسان: راه‌کارهای آسان شدن مرگ - محمدعلی جابری .




استاد بزرگی میگفت برای اینکه نویسنده باشی باید که بنویسی و بنویسی و بنویسی 
هر روز 

مهم موضوع نیست مهم نوشتن و عادت کردن به اینکه باید بنویسم .

اما استاد 
از چی 
از درد 
از زهرمار 
از اشتیاقهای فرو مانده 
از چی باید نوشت؟؟؟ 

خالی کردن دل روی سفیده ای که ماندگاره 
بعد دوباره و صد باره میخونیش که چی نوشتی و حس بد اون روزت رو یادت میاره 


و تو خوشحالی که اون روز بدون نوشتن نبودی 
اما همه ی ناراحتی رو بالا میاری بخاطر حس بد اون روزت.






هزاران بار میدانم 
تو اهل شهر آشوبی .
تو آشوبی خودت اصلا .
تو فریادی و آرامش ندارد موی زیبایت .
تو هر دم میکنی میلی و من افتان و خیزان میدوم حیران. 
تو میخندی و من میبینمت افشان .
تو با لبخندهایت میکنی آشوب حالم را .
و این جانم که حیران است و ویران است و دیوانه .
تو اصلا اهل آشوبی .
و من با تو نخواهم دید روی ماه آرامش .
ولی .
ولی بی تو نمیخواهم که آرامش بیابم .
من تو را میخواهم و بآشوب تو آرام آرامم .
خدا را رحم کن ای ناز دار ای  مهربانو 
دست بردار از فرار گیسوانت از میان دستهای خسته ی من .

من از هر روز افزونتر نیازم را هویدا کرده ام 
باشک دوچشمانم بدنبال نگاه ناز و راز آلوده ات بانو . 


 

و ما چه میدانیم زینب کیست .
چه کرد که عالم عشق  وام دار اوست.

و حس حال زینب در نگاه به برادر چه بود .
سر سلسله عشق از اعماق قلب زینب به چشمانش تا سر زلف حسین ع .
و ما چه میدانیم زینب کیست 
و ما چه میدانیم از اعماق قلب زینب به چشمانش تا نگاه برادرش حسن و دیدن پاره های جگر حسنش در طشت 
و ما چه میدانبم زینب کیست.
از اعماق قلب زینب به چشمهایش تا نگاهش به فرق شکاف خورده ی بابا و لبخند تلخ ابن ملجم ملعون 
که ای دختر علی ، زهر سمی به شمشیرم زده ام که بی گمان جان پدرت را خواهد گرفت.
و ما چه میدانیم که زینب کیست .
از اعماق قلب زینب به چشمهایش تا پهلوی شکسته مادر و چادر خاکی و خونی شده ی مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها 
و ما چه میدانیم زینب کیست .
چون ما توان درک عمه سادات را نداریم 
وقتی که نیمه های شب عاشورا بعد از جمع کردن کودکان ، در گوشه ای اقامه نماز شب کرد تا 
به معبودش بگوید 
ما رایت الا جمیلا 

و ما چه میدانیم زینب کیست .






شازده کوچولو، آموزگار درس های بزرگ زندگی


جانم بفدات 

جمله ای راز آلود و در عین حال ساده 

اگه تونستی با حس واقعی به کسی بگی خوشا بحالت .

بقیه اش دیگه زندگی ساده ی سادست.
 
با صبح ها و ظهر ها و عصرهای خاص و آرام   و شبهای پر شور و شر 

مگه آدم از این زندگی چی میخواد.





فراوان با جنونت 
میکنی وحشیگری اما 
نمیدانی که این کاری که داری میکنی آخر بگیرد دامنت را زود 
تو با این جان وحشی کرده ات آخر چه خواهی کرد؟ 
مرا با تو چگونه میشود کارم ؟ 
تو وحشی هستی و خونخوار و من دنبال آرامش 
و آرامشگه من سینه ی خونخواه تو گشته .
عجب مضمون بی تائی 
تو را جان خودم افشان مکن موی سیاهت را 
مکش انگشتهایت را بروی صورت من 
مکن کاری که من مجنون تر از مجنون شوم. 
آخر خدا را خوش نمی آید .




در این خلوتگه شبهای بی مهتاب ، بدنبال توئی هستم 
که هرگزها نخواهی بود .
تو در خواب و منم دیوانه احساس بودنهای تو .
چگونه میتوان فهمید حال ناامیدم را 
و هر شب وقت خواب انگار میدانی که میخواهم بخوابم 
زود میآیی و با رقص نگاهت خواب را از روی من میگیری و میخندی 
و با خنده های کودکانه میدوی در بین افکارم .
خدا را خوش نمی آید 
نکن این کار را با من 



فقط خدا میدونه - ویسگون



بابا یا ولی یا صاحب زندگی یا مسئول زندگی 


کاش بخاطر منم که شده بیشتر مراقب تو بود.

کاش بخاطر منم که شده 
نمیذاشت اینجوری هرکی سرش بکار خودش باشه.

 

اگه نمیخواست محکم و قاطع میگفت و بی خیال میشد .
 
و اگه هم میخواست بیشتر بود و کم نمیذاشت. 



سازه ای رو خراب کرد که من هم نتونم روش سازه ای بسازم .


این روش گندیه.

کی از چی خبر داره ؟
فقط خدا میدونه.












مرگ تدریجی یک رویا (@mononobehaa) | Twitter



بعضی وقتها که خسته میشم از گذشت زمان 

چه اینکه دیر میگذره و فرسودگی تدریجی دوری و تنهائی بیداد میکنه 
و چه اینکه زود میگذره و از عمر چیزی نمیمونه.
 
هم باید نبود تا اشکال و اشتباهی بوجود نیاد 
و هم باید بود که فراق بیداد میکنه 

بقول شهریار 
زندگی به من ثابت کرد که واقعا اینگونه نیست که از دل برود هر آنکه از دیده برفت.


کاش اونقدر عمیق حرف نمیزدم 
کاش اونقدر از ته دل همه چیز رو بیرون نمیریختم .

حالا انگار دیگه اون توان رو ندارم که بخوام دوباره 
اونجوری وارد موضوعی بشم و این کار تا آخر عمر تنهام میکنه.

خوبیش اینکه هستم و بدیش اینکه هستم 

هستم و ثابت شده که دروغی نبوده در ادعا
 
ولی این هستم قرار منو به دامان مرگ ببره 

مرگ تدریجی یک رویا 




اى پروردگار! كه جز تو خدائى نیست در مقابل قضا و قدرت شكیبایم، اى فریادرس دادخواهان كه جز تو مرا پروردگارى و معبودى نیست بر حكم و تقدیرت صابر و شكیبایم، اى فریادرس بی كسان! اى همیشه زنده بى پایان! اى زنده كننده مردگان! اى ثابت و برقرارى كه هر كسى را با كردارش مى‏سنجى! میان من و این مردم حكم كن كه تو بهترین حكم كنندگانى
اى خدائى كه مقامت بس بلند، و قدرتت عظیمف و غضبت شدید، تو كه از مخلوقات خود بى نیازى، و كبریائیت فراگیر است، به آنچه بخواهى توانائى‏ت رحمتت به بندگانت نزدیك، وعده‏ات صادق، نعمت كامل و شامل، امتحانات زیبا، به بندگانت كه تو را بخواهند نزدیك، و بر آنچه آفریده‏اى محیطى، هر كه را كه از در توبه درآید پذیرائى، آنچه را كه اراده كنى توانائى، و آنچه را كه طلب كنى مى‏یابى، شاكرینت را شكرگزارى، یادكنندگانت را یاد آورى، من نیازمندانه تو را خوانم و فقیرانه بسویت روى آرم، و بیمناكانه به پیشگاهت ناله مى‏كنم، و غمگینانه در برابرت مى‏گریم، و ضعیفانه از تو مدد مى‏جویم و خود را به تو واگذار مى‏كنم كه بسنده‏اى.

خداوندا! تو در میان ما و این مردم داورى كن، كه آنها درباره ما مكر و حیله كردند و دست از یارى ما برداشتند، در مورد ما عهد شكنى و خیانت كردند و ما را كه عترت پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و فرزندان حبیب تو محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) هستیم كشتند، پیامبرى كه تو او را به رسالت خویش برگزیدى، و امین وحى خود قرارش دادى، اى ارحم الراحمین در حوادث براى ما گشایش، و در گرفتاریها برایمان رهایى عنایت فرما.

و در نهایت مناجات خود را با این كلمات به پایان برد:

اى پروردگار! كه جز تو خدائى نیست در مقابل قضا و قدرت شكیبایم، اى فریادرس دادخواهان كه جز تو مرا پروردگارى و معبودى نیست بر حكم و تقدیرت صابر و شكیبایم، اى فریادرس بی كسان! اى همیشه زنده بى پایان! اى زنده كننده مردگان! اى ثابت و برقرارى كه هر كسى را با كردارش مى‏سنجى! میان من و این مردم حكم كن كه تو بهترین حكم كنندگانى.(۴)

پی نوشت ها:
۱- مصباح المتهجد و الاقبال.
۲- اسرار الشهداء، ص ۴۲۳.
۳- ریاض المصائب، ص ۳۳.
۴- پس از آن صورت بر خاك گذاشت و فرمود: بسم الله و بالله و فى سبیل الله و على مله رسول الله (لهوف). بدینسان خون حسین(علیه السلام) و یاران او به زمین ریخت و از آن خون درخت آزادى و آزادگى رویید و بر همه آشكار شد كه دشمنى با حسین (علیه السلام) و یاران او علتى جز پلیدى و پستى اى كه بر نهاد كوفیان چیره گشته و آنان را دشمن نیكمردان و پاك نهادان ساخته بود چندان كه آزار جوانمردان را سرافرازى خویش مى‏شمردند و آنان را یك نوع سربلندى و افتخار خود مى‏دانستند چیز دیگرى نبود.!


عکس دلم گرفته برای پروفایل + ۹۰ عکس دل گرفتگی خاص اینستاگرام



من مینویسم سلام 
تو بخوان ای آرام جان.

من مینویسم دنیا را به رنگ دگر باید دید 
تو بخوان تو را میخواهم که ببینم .

من مینویسم که دنیا بدون فدایت شوم برای تو معنائی ندارد 
تو بخوان اینکه نمیتوانم برای کس دیگری فدا شوم و واله اش باشم .

من مینویسم که تنهائی درد آور است 
تو بخوان که دارم التماست میکنم برای بودنت .




آخرین جستجو ها

یَوْمُ الْقِیَامَة،روز رستاخیز(فرجام شناسی) زیباترین فرش های کاشان فلسفه خون آشام های نسل جدید کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان رستم(یک دنیاکودکی) Cheap MLB Tampa Bay Rays Jerseys New Styles on Sale at Discount Price. تب بورس مرکز پاورپوینت ایران | دانلود PowerPoint omhudtisbpor سئو خرید نرم افزار طلا فروشی