میشگا سرش رو بلند کرد و توی چشمهای ویشگا طوری نگاه کرد کهانگار فرو رفت تا اعماق قلب ویشگا ، اصلا حوصله ی تفصیل نداشت
وقت کم بود و دلش انباری بود از حرف هایی که اگه میخواستاونا رو خالی کنه توی دل تشنه ی ویشگا باید ساعتها که نه روزها و شبها میشستندتو کلبه ی چوبی و با هم حرف میزدند مثل جیک جیک بدون انقطاع کنجیشگها. تا دلش خالیبشه پس مصلحت کوتاه حرف زدن بود برا همین با نفسی که پر از آه بود گفت:
تو میخواستی من تو رو ببینم خب من دیدم .
تو میخواستی که من تو رو بشنوم خب شنیدم .
تو میخواستی که من تو رو بو کنم خب بو کردم .
تو میخواستی که من تو رو حس کنم خب حس کردم .
تو میخواستی من تو رو هضم کنم خب من هضمت کردم .
تو میخواستی که من
تو میخواستی که من رو عاشق وجود خودت کنی خوب من عاشق وجودتشدم .
حالا برو تو کار خودت رو کردی .
بذار من با عاشق شدنم تنها باشم و برای عشقمبسوزم و قربون صدقه ش برم .
عاشقانه هام رو هر روز به پاش بریزم و لذت ببرم از اظهاراحساسم.
من زمان رو محکوم نمیکنم .
من با زمان مدارا میکنم و هر روز برای عشقم یه روز تازهمیسازم تا از بوی تازگیش زنده بمونم.
بعدش آروم سرش گذاشت روی یه تیکه تنه ی درخت کنار سرش وچشمهاش بست . خیلی خسته بود باید یه کم میخوابید.
بی خبر از خویشم و افتان و خیزان میروم
در مصیبتها گرفتارم که حیران میروم .
روزگاران غمت انداختاز عرشم به فرش
راه را گم کرده ام بین لنگ لنگان میروم .
شاهراه آشنایم بود چشمانت ولی
اوفتادم تا ز چشمت چون مریضان میروم .
نه زخم زدن کار منه خسته ی منگ است
نی مرهم دردت شده ام ، حوصله تنگ است.
از دورترین نقطه ی دیدار تو. اینجا
افتاده به جانم شرری گوی که جنگ است.
شاعر شده ام لیک نه از قافیه و وزن
افتاده ام از اسب دگر ناله جفنگ است.
بی دغدغه باران زده ام همچو شکاری
کین زخم به جانم زده وین پای که لنگ است.
اصلا برای چه باید بنویسم . مگر تو مینویسی ؟ مگر تومیخوانی آنچنان که من میخواهم ؟
من مینویسم چنان که گوئی تو میخوانی اما آیا تو هممیخوانی چنان که من میبینم ؟
در این وانفسا خبری نیست که نیست.
نوبت عاشقی ما و منی نیست که نیست .
میشود خواب و خیالی شد و لبخندی زد .
لیک از وصل و وصالت خبری نیست که نیست .
حال دیگر نه منی مانده نه مائی در بین .
این همه درد عیان لیک دوا نیست که نیست .
فکر نمیکردم حالا برایت بنویسم
حالا که من مرده ام.
تو زنده ای و زندگی می کنی و من مرده ام .
وقتی زنده بودم دوست داشتم با تو زندگی کنم .
دوست داشتم با تو بدوم و شادی کنم .
دوست داشتم با تو به جاهائی بروم که دوست داریم .
دوست داشتم با تو باشم اما نشد و من مردم .
من دیگر نیستم و باورش سخت نیست .
همه یک روز میآیند و یک روز هم میروند .
قسمت من هم این بود .
حالا مینشینم و تو را نگاه میکنم .
از دور .
اما لااقل تو میدانی که من مردم و تمام شدم و راهدیگری ندارم .
نوبت من است تا تو را نگاهت کنم .
همیشه میبینمت و حتی افکار تو را میخوانم .
تو بکار خودت مشغول باش اما کار من توئی .
تو از دام چه میدانی ؟
تو از نام چه میدانی ؟
تو از لرزیدن چه میدانی ؟
تو از افتادن و برنخواستن چه میدانی ؟
تو از ماندن و نرفتن چه میدانی ؟
تو از دیدن و ندیدن غیر چه میدانی ؟
تو از ایستاندن و بی حرکت ماندن چه میدانی ؟
اصلا شده نتوانی که بروی ؟
اصلا شده که تصمیمت سست و بی اراده حذف شود ؟
در این حوصله ی خسته خبری از تصمیم نیست ؟
ماندن چیست ؟
این ماندن است یا مانده شدن ؟
خدا هست .
ویشگا خیلی خیلی از دست میشگا عصبانی و نارحت بودبرای همین سعی میکرد چشمشون تو چشم هم نیفته مبادا اینکه زیاده روی کنه و حرفیبزنه که بعدا خودش پشیمون بشه از طرفی ناراحتیش رو چه جوری باید خالی میکرد ؟
تازه اگه میشگا رو نمیدید یا خبری ازش بدستش نمیرسید کهناراحتیش بیشتر و بیشتر میشد .
همین جوری سر در گم و دو دل مونده بود که چکار کنه.
موضوع ناراحتی ویشگا اصلا اصلا مهم نبود مهم این بودکه میشگا حق نداشت که سر خود و بدون اطلاع بره دنبال کار خودش حالا هر توجیهی داشتواین نمیتونست که نگرانی و دلشوره ی ویشگا رو توجیه و آروم کنه.
صد بار ساعت رو نگاه کرده بود و صد و بیست بار گوشی تلفنشرو چک کرده بود.
بارها و بارها بدون اختیار وسط کارهاش گوشی رو دستشمیگرفت و بعد که میدید خبری نیست گوشی رو با بی حوصلگی میذاشت کنار. تا اینکه نزدیکای ساعت دوازده تلفن ویشگا زنگخورد .
اونقدر حواسش به تلفن رفت که متوجه خوردن دستش بهلیوان آب نیمه پر نشد و لیوان برگشت روی میز کار و نزدیک بود نامه های اداری خیسبشن و دردسری درست بشه.
اما تا صدای میشگا رو از پشت تلفن شنید گذشته ازاینکه داشت خودش رو برای یه ابراز عصبانیت شدید آماده میکرد اما یه آرامش خاصی ازفرق سرش تا نوک پاهاش رو پر کرد و صدای مهربون و خاص میشگا که گفت ببخش عزیز جونماول صبحی با ماشین تصادف کردم و راننده مقابل با اینکه مقصر بود اما ول کن ماجرانبود و با داد وبیداد سعی داشت دعوا راه بندازه اما یه کم که بگو مگو کردیم متوجهشدم حالش خوش نیست برای همین تو داد و بیداد کوتاه اومدم و متوجه شدم که داره ازبیمارستان میاد و اونجا بهش خبر دادن که خانمش مریضی خاصی داره که امکان معالجشتقریبا غیر ممکنه
این موضوع باعث شده بود میشگا بدون اینکه خسارت بخوادتازه خودش هم باهاش همدردی کنه و سعی کنه آرومش کنه.
وقتی میشگا این توضیحات رو داد ویشگا که کلا خالی شدهبود احساس ضعفی کرد و گفت پس برای همین بود که من دلشوره داشتم . دلم برات تنگشده
این جمله یه جمله ی لوس و احساس الکی نبود. اونا عادتداشتن که به همدیگه بگن که برای هم دلتنگی دارن و یا اینکه بدون اختیار بهم بگن کهدوستت دارم عزیزم
این احساسها و جمله ها مثل یه رود جاری همیشه جریانداره برای یه موقع خاص یا حالت شاعرانه و مناسبتی نیست.
میشگا پشت تلفن گفت من الان دم در اداره شما هستم اگهکار خاصی نداری مرخصی بگیر بیا پائین . من منتظرتم .
یکی وصل و یکی هجران پسندد .
واقعا بعضی ها با وصل زنده میشن و بعضی ها با هجرانآسوده .
بعضی با وصل نفس میکشند و بعضی ها وصل رو مخل نفسکشیدن میدونن.
بعضی بدون وصل یه چیزی کم دارن و بعضی ها وصل روآویزون شدن میدونن.
بعضی ها هر فکری میکنن و بعضی های دیگه هر فکر دیگهای اما یه عمر ادامه دار بودن روش و راهی که جز عذاب چیزی نداره چه جوری توجیهمیشه.
جالب اینه که جماعت وصل طلب نظر خودشون رو دارن وجماعت هجران طلب توجیه خاص خودشون رو.
زندگی مملو از تحمل و بردباری و مداراست و بدون تحمل ومدارا نمیشه زندگی رو سر کرد و به سر منزل مقصود رسید حتی با بهترینها.
اما منطق و عقل و بالاتر از اونها عشق و شور و نشاطزندگی کدوم راه رو سفارش میکنه.
باید که داشته ها رو سنجید و عقل و شرع و عرف روبررسی کرد و دل رو راضی کرد به انتخابی که از اجماع اینهاست تا یک عمر بعد ازانتخاب حسرت گذشته ها رو نخورد.
بدور از هوس و میلهای زودگذر باید که تفکری کرد وانتخابی.
هر وقت و هر زمان که بغلت میکردم تو هر حالی اما احساسرضایت و خوشحالی رو در وجودت حس میکردم .
اصلا نشد که دستم رو روی شونه هات بذارم و آروم یا خیلی زوددستت رو روی دستم نذاری .
امکان نداشت وقتی که به هر بهونه ای بغلت میکنم بگی ولم کن اینقده بهمن نچسب .
یادم نمیاد برات کادوئی خریده باشم هرچند کوچیک و کم ارزشاما ذوق رو توی چشمات بهم نشون نداده باشی.
هر چی فکر میکنم میبینم همیشه و همیشه احساسات و ابراز احساس درون من رو یه جوری جواب دادی .
آخه همه اینجوری نیستند .
درسته همه از این پیامها و احساساتخوششون میاد اما دادن حس متقابل خیلی معرفت میخواد .
کم و زیادش مهم نبود ، مهم این بود که بودنت رو بهم نشون میدادی .
قرار نبود تمام روزهای زندگی فقط و فقط احساسات و انرژیمثبت یا رفتار کافی شاپی باشه .
اما مهمه که آدم برای رفتار و احساساتش پاسخ بگیره تا بتونه دوباره انرژی بده .
احساس و رفتار دو طرفست ، یه طرفه بودنشون جز دردسر چیزی نداره.
فقط حیف شد آخه دیگه عمرم به دنیا نبود . من مردم و حالا دارم با خاطراتت سر میکنم .
میدونی . زندگیدو روزه .
اما باید قبول کرد و راضی به رضای خدا بود .
باید داشته ها رو دید و نوشت و براشون برنامه ریزی کرد ، باید خدا ببینه که داده هاش رو میبینی .
خدا جدائی ها و دوری ها رو نمیخواد اما اتفاقات و باید ونباید های زندگی همیشه هست و خواهد بود .
مردن و نبودن توی این دنیا اگه بد بود خدا تقدیرش نمی کرد .
بین خیال من و واقعیت تو شاید که سالها زمان خواهدبود.
بین من و آن چه در جان من میدود .
واقعیت و حقیقت چیست و خواب و خیال من چیست ؟
باید که کودک درونم را نفریبم آنچه را درونم خواستهبا واقعیتها یکی نیست باید که زمان را پیمود باید که تدبیر کرد تا رسید.
همه ی آنچه میخواد دلم دست یافتنی نیست اما اگر نجنگمبرای خواسته ام دو شکست را در کارنامه ی زندگیم خواهم داشت .
یکی برای هدفی که بدان نرسیده ام و یکی برای تلاش نکردنم و افسوسهای آینده یزندگیم.
حقیقت بینی و واقعی زندگی کردن را گریزی نیست.
منم آن شور شیرین را چشیده مست و بی پروا
همان دیوانه ی زنجیریه. کفتاده ات از پا .
منم بی خواب و خور از حس بودنهای تو هرجا
در این شوریده حالی مستیم را بین و این سودا.
نه امیدی به وصلت دارم و. نی راحتیاز تو
در این سودای بی امیدیم. بینحال زارم را .
توی همه ی نداشته های امروزهامون.
توی همه ی نتونستنهای این روزهامون.
توی همه ی از بین رفتن امتیازات و امکانات بخاطرافزایش تعداد بشر .
ما فقط بخاطر فقر فرهنگی بعد از بدست آوردن نیازهایواقعی مون بدنبال چیزهائی هستیم که تبلیغ کنندگان ما رو بطرفش سوق میدن.
یکی از معانی تبلیغات رو نیاز سازی اعلام کردن.
در حقیقت گاهی اصلا ما به محصول یا کالائی نیازینداریم اما با یه تبلیغ احساس نیاز و بدنبالش هزینه های روحی و مالی رو متحملمیشیم .
باید که به پا ساخت وگرنه فرزندان ما حق خواهند داشتاز ما گله مند باشند و شادیهاشون کوچکتر و کوچکتر بشه .
خیلی ها هستند که میگن " دارم وبدست میارم " اما خیانت ما به آیندگان خودش رودر نسل های بعدی نشون میده.
من به نیاز واقعی خودم پاسخ خواهم داد .
با خجالت رفت و گفت آقا رضا می خواین کمکتون کنم ؟آقا رضا که تازه متوجه قاسم شده بود گفت دستت درد نکنه قاسم جان ، آره بیا و با این بیل کنارههای جوب رو درست کن تا من یه استراحتی بکنم.
قاسم هم که شدیدا جو گرفته بودش با جون و دل داشت کار می کرد اصلا دیگه تو باغ لباسهای تمیز و نگاه آی پارا و کلاس تیپش و هیچچیز دیگه ای نبود . کلی کار کرد .
آشغالهای توی جوب رو جمع کرد و همش و ریخت تو یه سطل که آق کنار گذاشته بود.
کارش که تموم شد خواست خداحافظی کنه که آقا رضا گفت قاسم جان پسرم ، دستت درد نکنه زحمت كشیدی بابا.
راستی می خوای یه مدت پیش من کار کنی برای وقتهای بعد درس ومدرسه ؟ منم برا کارت بهت حقوق می دم .
قاسم مونده بود چی بگه . خلاصه با کلی مِن و مِن کردن گفت بله خیلی هم دوست دارم کارکنم .
آقا رضا صحاف بود و کنار خونش یه مغازه ی شصت متری داشت .کتابهایزیادی رو براش می آوردند که صحافی کنه.
خیلی آدم تیز و هوشیاریبود اصلیتش هم تبریزی بود.
قاسم با گفتن بله و خیال راحت خواست برگرده که آقا رضا که سابقه نداشت کارگری رو بهخونش راه بده به قاسم گفت بیا برو خانمم برات غذا کنار گذاشته اونو بخور ولی قبل ازاون لباسهاتو یه آبی بزن.
تازه قاسم متوجه لباسهاش شده بود كه همشون گِلی بود. حالا دیگهاز خجالت نمی خواست که مبادا آی پارا اونوببینه.
ولی مگه می شد رو حرف آقا رضا حرف زد با دوسه بار تعارف آق ، قاسم لباسهاشو با آب جوب تمیز کرد و به صورتش هم آبی زد و با یالایالا های مکرر رفت تو خونه آقا رضا.
عجب عشقی که اولش با آب زلال جوب شروع می شد.
داشت از خجالت مثل شمع آب می شد. از فاصله دور می تونستی خجالتی بودن رفتارش رو تشخیص بدی.
مادر آی پارا تا اونو دید مثل همیشه چشمش روشن شد و گفت بیااینجا برات غذا بیارم آخه قاسم و بقیه ی بچه های اون محله همه جلوی چشم اونابزرگ شده بودند و مثل بچه های خودش بودن. قاسم همون جائی که گلناز خانم اشاره کردهبود نشست.
گلناز خانم یه سینی آرود که توش یه بشقاب پلو با خورشت فسنجوناعلا که از رنگش می تونستی برای چند دقیقه براش ضعف كنی رو با قاشق و یه کم نون گذاشت جلوش.
قاسم بیچاره دیگه گلوش کیپ کیپ بود دنبال آبمی گشت . آروم و با خجالت گفت ببخشید عمه گلناز خانم می شه بهم آب بدین ؟ یه دفعه آیپارا مثل برق دوید تا نزدیکی های قاسم که رسید با تمائنینه ی خاصی مثلادارم آروم می آم ، لیوان آب رو که قبلا آماده کرده بود رو به قاسم داد قاسم که تا حالا صورت آی پارا رو با دقت نگاه نکرده بودو فقط یه نمائی از صورت آی پارا توی ذهنش بود مات و مبهوت دستش رو اشتباهی به کنارلیوان زد و لیوان از دست آی پارا افتاد و همه ی آب ریخت روی لباسهای قاسم.
حالا آی پارا که انگار اون آی پارای متین و ساکت بیرون خونهنبود شروع کرد با صدای دخترونه ی قشنگش خندیدن و به قاسم گفت ببخشید، ببخشید الان برات آبمی آرم. اما دیگه قاسم برای خیس کردن گلو آب لازم نداشت چنان داغ کرده بود که بایدبهش آب می رسوندی تا موتور نسوزونه. تا گلناز خانم بخواد کاری کنه آی پارا سریع یهلیوان دیگه آب آرود و این دفعه دو دستی گرفتش تا یه بار دیگه نریزه.
قاسم دستش رو بلند کرد که لیوان رو بگیره حواسش نبود دست آی پارا رو گرفت . دیگه نه لیوان و نه آب حالادیگه هم قاسم و هم آی پارا انگار دچار برق گرفتگی شده بودن . قاسم تا حالا تو عمرش همچین حال و احوالیرو تجربه نکرده بود.
این دفعه لیوان از دست دو تا شون افتاد و دیگه قاسم از خجالت در حالی که ملتمسانه داشتآی پارا رو نگاه می کرد بلند شد که بدوئه خونشون تا کمتر خجالت بکشه . قاسم دوید طرف در و آی پارا فقط با یهنگاه معصومانه نگاهش می کرد.
گلناز خانم هیچی نگفت و با لبخندی بدرقه ش کرد.
اصلا نفهمید اون مسیر رو دویده یا راه رفته یهو دید توی خونشونه. مادرش قیمه درست کرده بودبا اومدن قاسم اون رو برای ناهار صدا کرد ولی قاسم اصلا تو این عالم نبود.
آخه دارو و غذا رو که تحریم کنی خیلی از بچه ها وسالمندان دچار سوء تغذیه و عدم درمان میشن .
وگرنه اون مسئول یا پولداره از سر کوه قاف هم که باشه هم دارو درجه یک میگیره و هم بهترین تغذیه رو داره.
تحریم دارو و غذا مبارزه نیست یه کار تروریستیه .
تحرم یعنی هست و نمیدم ، دارمو نمیدم و این خیلی سیاهی میخواد .
اون بچه یا سالمند باید چکار کنه تا تو دلت خنک بشه؟؟؟؟.
نمیدونم تقدیر چیه ؟
اما اگه قراره عاشقانه بخوام کسی رو تو این دنیا .
میخوام که اون تو باشی .
توئی که تونستم بخوامت .
توئی که موفق شدم بو کنم تو را .
توئی که شد که ببینمت .
توئی که اتفاق افتاد. حست کنم .
توئی که جسارت پیدا کردم بهت بگم .
اینها اتفاقات و تقدیرات من بود که قسمتم شد .
و حالا توئی که خواستنی ترینمی .
خیالت راحت دیگر منظور حرفهایم تو نیستی.
حساب من با خودم قاطی شده .
خواسته هایم با شدنی های دنیا نمیسازد.
بگذار دلت استراحتی کند از دست دنیای سختمن.
شاید روزی در خانه سالمندان
یا گوشه ی باغی کوچک در گوشه ای از ایندنیا باز هم برایت بنویسم .
این رود عمر روان است و جاری و ما نظارهگر گذر
عمرمان. وجانمان و حسمان. که همچنان زنده خواهد بود .
خانواده ی هاتف خیلی زیاد دنبالش گشتند اما نتونستنداثری ازش پیدا کنن
دو ماه بعد یه جنازه ی سوخته حوالی حسن آباد قم پیدا شد که کاملا سوخته بود اما نشونه هائی ازلباس و ساعت و گوشی هاتف در مکانی دورتر اما تقریبا همون حوالی بلاخره پلیس رو متقاعد کرد و تشخیص نهائی قتلبود اما نتونستند مظنونی پیدا کنن.
با حمایت سفت و سخت خانواده هاتف از شیوا بخاطراطمینانی که بهش داشتند و عدم هر گونه مدرک و نشونه ای از دست داشتن شیوا توی اینماجرا موضوع شک پلیس بهش منتفی شد. توی سیستم اداری هم برای هاتف حکم بازنشستگیفوت زدند و تنها وارث قانونیش شد شیوا .
گاهی همه چیز دست به دست هم میدن تا یه اتفاق خوب یابد بیفته. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نیت شوم شیوا اتفاق بیفتهطوری که خودش هم باورش نمیشد.
شایدم خدا دیگه شیوا رو رها کرده بود و شیطان کاملاازش مراقبت و محافظت می کرد.
به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها باشه و با اینکههنوز از شوک کارهائی که کرده بود خارج نشده بود . برای رهائی از فکر و خیال هایذهن و وجدانش سعی میکرد با دوستی های خیابونی و کافه ای خودش رو خالی کنه ، دیگهکسی مراقبش نبود و این احساس آزادی رو بهش میداد.
گاهی می نشست به خودش و کارهاش فکر میکرد از ته دلشاز خودش بدش می اومد اما خیلی زود شخصیت نهفته توی اعماق وجودش بیرون می اومد میگفتتو باید آزاد باشی و حق توست که لذت ببری از زندگیت و با توجیه همه ی کارهاش درمورد ادامه زندگیش به همین روش بهش قوت قلب میداد.
هر کاری رو انجام میداد یا با هر کی دوست میشداما بهیچوجه نمیذاشت کسی وارد خونه ش بشه، محیط خونه برای تنهائی هاش و زمان هائی بود که میخواست کسی رو نبینه.
شش سال گذشت و شیوا دیگه به این زندگی عادت کرده بود.تو این مدت اشتباهات خیلی زیادی رو انجام داده بود و گاها هزینه های مادی و معنویزیاد و بعضا غیر قابل جبرانی رو متحمل شده بود. گاهی یاد آشنائی اولش با هاتف می افتاد
رفع نیاز های واقعی کافیه و بقیه ش برای آینده گان هست .
اگه محیط زیست و سبز بودنش مهم هست که هست اما مهمتراز اون سبزی و امیدوار موندن دلهاست .
سلامت و زیبائی محیط زیست و بدنهای ما در سایه ای سلامتروح و روان ما زیبائیش رو نشون میده .
ما حق نداریم با مصرف های بیهوده به خراشیدن روح وروان جامعه مشغول باشیم .
به حق خودمون قانع باشیم تا آرامش و آسودگی رو تجربهکنیم .
اگه کاری درست نشد.
هدفی محقق نشد.
ثمره ای نرسید.
اگه طولانی شد و نتیجه نداد.
و اگه . تماماون چیزهایی که دوست نداریم .
در صورتی که ما تمام تلاش و سعی منطقی خودمون روانجام دادیم و بازم موفق نشدیم
و اون وقت خدا تو جای دیگه ، راه دیگه ، نتیجه ایدیگه ای برامون خواست
به خواست خدا احترام بذاریم . راضی باشیم از خدا
خانواده ی هاتف خیلی زیاد دنبالش گشتند اما نتونستنداثری ازش پیدا کنن
دو ماه بعد یه جنازه ی سوخته حوالی حسن آباد قم پیدا شد که کاملا سوخته بود اما نشونه هائی ازلباس و ساعت و گوشی هاتف در مکانی دورتر اما تقریبا همون حوالی بلاخره پلیس رو متقاعد کرد و تشخیص نهائی قتلبود اما نتونستند مظنونی پیدا کنن.
با حمایت سفت و سخت خانواده هاتف از شیوا بخاطراطمینانی که بهش داشتند و عدم هر گونه مدرک و نشونه ای از دست داشتن شیوا توی اینماجرا موضوع شک پلیس بهش منتفی شد. توی سیستم اداری هم برای هاتف حکم بازنشستگیفوت زدند و تنها وارث قانونیش شد شیوا .
گاهی همه چیز دست به دست هم میدن تا یه اتفاق خوب یابد بیفته. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا نیت شوم شیوا اتفاق بیفتهطوری که خودش هم باورش نمیشد.
شایدم خدا دیگه شیوا رو رها کرده بود و شیطان کاملاازش مراقبت و محافظت می کرد.
به بهانه های مختلف سعی میکرد تنها باشه و با اینکههنوز از شوک کارهائی که کرده بود خارج نشده بود . برای رهائی از فکر و خیال هایذهن و وجدانش سعی میکرد با دوستی های خیابونی و کافه ای خودش رو خالی کنه ، دیگه کسیمراقبش نبود و این احساس آزادی رو بهش میداد.
گاهی می نشست به خودش و کارهاش فکر میکرد از ته دلشاز خودش بدش می اومد اما خیلی زود شخصیت نهفته توی اعماق وجودش بیرون می اومد میگفتتو باید آزاد باشی و حق توست که لذت ببری از زندگیت و با توجیه همه ی کارهاش درمورد ادامه زندگیش به همین روش بهش قوت قلب میداد.
هر کاری رو انجام میداد یا با هر کی دوست میشداما بهیچوجه نمیذاشت کسی وارد خونه ش بشه، محیط خونه برای تنهائی هاش و زمان هائی بود که میخواست کسی رو نبینه.
شش سال گذشت و شیوا دیگه به این زندگی عادت کرده بود.تو این مدت اشتباهات خیلی زیادی رو انجام داده بود و گاها هزینه های مادی و معنویزیاد و بعضا غیر قابل جبرانی رو متحمل شده بود. گاهی یاد آشنائی اولش با هاتف می افتاد
کنیه اَباعَبْدِاللّه
لقب ها
ثارُالله، سَیِّدُالشُّهَداء، سَیِّدُ شَبابِ أهلِ الْجَنَّة،اَلرَّشید، اَلطَّیِّب، اَلسَّیِّد، اَلسِّبْط، مِصباحُ الْهُدیٰ، سَفینَةُ النَّجاة، مَظلوم، عَطشان،خامِسِ اصحاب کسا، وارِث، غَریبُ الْغُرَباء، شَهید، مَقتول، اَلْوِتْرُ الْمَوْتُورَ
زادروز ۳ شعبان ۴ هجری قمری
زادگاه مدینه
شهادت ۱۰ محرم ۶۱ هجری قمری
مدفن حرم امامحسین، کربلا، عراق
پدر علی بن ابیطالب علیه السلام
مادر فاطمهزهرا سلام الله علیها
همسران شهربانو، رباب،لیلا، اماسحاق
فرزندان علیاکبر،علیاوسط، علیاصغر، جعفر، محمد، فاطمه، سکینه، زینب، رقیه
طول عمر ۵۷ سال دوران امامتاز ۴۶ سالگی به مدت ۱۱ سال (سال ۵۰ تا ۶۱ قمری)
یا حسین :
عالمان ، بزرگان ، ادیبان ، شاعران ، سخنوران ، اندیشمندان، رهبران ، سرداران و فرماندهان ، عارفان ، زاهدان و عابدان عالم همه و همه در بیان اوصاف و ذکر یک از هزار تووامانده اند.
پس من چه کنم ؟
چسان روحم را راضی کنم که در راهت قدمی برداشته باشم هر چند درد بیشترم اینکه قبل از آن قدمی علیه تو برنداشته باشم .
و به خود شکوه دارم از ناخلف رفتنم و بی وفائیم .
یا حسین جز ناله جانسوز و جگر سوز در این غفلتم چه دارم
خوشا آنانکه به قدمی یا اراده ای یا فکری یا سخنی یا حتی احساسیتو را خواسته اند.
بازم شروع کردم به نوشتن و با تو درد و دل گفتنهام رو
تو این چند مدت همش خاموش و توی دلم حرف میزدم .
کلی میگفتم و امیدی هم نداشتم که بشنوی .
سکوت درد و تنهائی وقتی با سحر و نماز تقسیم بشه و اگهواقعا اتفاق بیفته که آدم سحری بشه و عاشق نیمه شبها ، حتما که سعه صدر آدم روجلوی کمبودها بالا میبره و بقیه اش دیگه با خداست.
درباره این سایت