فکر نمیکردم حالا برایت بنویسم
حالا که من مرده ام.
تو زنده ای و زندگی می کنی و من مرده ام .
وقتی زنده بودم دوست داشتم با تو زندگی کنم .
دوست داشتم با تو بدوم و شادی کنم .
دوست داشتم با تو به جاهائی بروم که دوست داریم .
دوست داشتم با تو باشم اما نشد و من مردم .
من دیگر نیستم و باورش سخت نیست .
همه یک روز میآیند و یک روز هم میروند .
قسمت من هم این بود .
حالا مینشینم و تو را نگاه میکنم .
از دور .
اما لااقل تو میدانی که من مردم و تمام شدم و راهدیگری ندارم .
نوبت من است تا تو را نگاهت کنم .
همیشه میبینمت و حتی افکار تو را میخوانم .
تو بکار خودت مشغول باش اما کار من توئی .
درباره این سایت