در این خلوتگه شبهای بی مهتاب ، بدنبال توئی هستم
که هرگزها نخواهی بود .
تو در خواب و منم دیوانه احساس بودنهای تو .
چگونه میتوان فهمید حال ناامیدم را
و هر شب وقت خواب انگار میدانی که میخواهم بخوابم
زود میآیی و با رقص نگاهت خواب را از روی من میگیری و میخندی
و با خنده های کودکانه میدوی در بین افکارم .
خدا را خوش نمی آید
نکن این کار را با من
درباره این سایت